زمان جاری : شنبه 16 تیر 1403 - 6:10 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 105
نویسنده پیام
medusa آفلاین



ارسال‌ها : 123
عضویت: 22 /5 /1391
سن: 17
شناسه یاهو: javad1404@ymail.com
تشکرها : 24
تشکر شده : 33
(◡‿◡✿)داستان کوتاه و عاشقانه ی خیانت(✿◠‿◠)

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت

اصلا نمی دونست عشق چیه عاشق به کی می گن

تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود

و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید

هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم

بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست….

روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی

توی یه خیابون خلوت و تاریک

داشت واسه خودش راه میرفت که

یه دختری اومد و از کنارش رد شد

پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد

انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته

حالش خراب شد

اومد بره دنبال دختره ولی نتونست

مونده بود سر دو راهی

تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت

اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون

اینقدر رفت و رفت و رفت

تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه

رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد

همش به دختره فکر میکرد

بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد

چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود

تا اینکه باز دوباره دختره رو دید

دوباره دلش یه دفعه ریخت

ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن

توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد

دختره هیچی نمیگفت

تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد

بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد

پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم

دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت

پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود

ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد

اون شب دیگه حال پسره خراب نبود

چند روز گذشت

تا اینکه دختره به پسر جواب داد

و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد

پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه

از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد

اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون

وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن

توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت

پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه

همینجوری چند وقت با هم بودن

پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره

اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد

اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد

یه چند وقتی گذشت

با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن

تا این که روز های بد رسید

روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه

به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد

دختره دیگه مثل قبل نبود

دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد

و کلی بهونه میاورد

دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره

دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد

و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه

از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه

و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش

دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره

دیگه اون دختر اولی قصه نبود

پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده

یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره

یه سری زنگ زد به دختره

ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد

هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد

همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد

یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده

پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره

همونجا وسط خیابون زد زیر گریه

طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد

همونجور با چشم گریون اومد خونه

و رفت توی اتاقش و در رو بست

یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد

تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق

اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد

تا اینکه بعد از چند روز

توی یه شب سرد

دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت

و قرار فردا رو گذاشتن

پسره اینقدر خوشحال شده بود

فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله

فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون

دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن

و بهشون خوش میگذره

ولی فردا شد

پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست

تا دختره اومد

پسره کلی حرف خوب زد

ولی دختره بهش گفت بس کن

میخوام یه چیزی بهت بگم

و دختره شروع کرد به حرف زدن

دختره گفت من دو سال پیش

یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست

یک سال تموم شب و روزمون با هم بود

و خیلی هم دوستش دارم

ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست

مادرم تو رو دوست داره

از تو خوشش اومده

ولی من اصلا تو رو دوست ندارم

این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم

به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم

پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت

و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد

دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت

من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی

تو رو خدا من رو ول کن

من کسی دیگه رو دوست دارم

این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید

و براش تکرار میشد

و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت

دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که

تو رفتی خارج از کشور

تا دیگه تو رو فراموش کنه

تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن

فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم

باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد

دختره هم گفت من باید برم

و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن

و رفت

پسره همین طور داشت گریه میکرد

و دختره هم دور میشد

تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت

رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد

دو روز تموم همینجوری گریه میکرد

زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود

تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد

خندیده بود

و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد

پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه

کلی با خودش فکر کرد

تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا

و رفت سمت خونه دختره

میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه

اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته

میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن

وقتی رسید جلوی خونه دختره

سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست

تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد

زنگ زد و برارد دختره اومد پایین

و گفت شما

پسره هم گفت با مادرتون کار دارم

مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین

مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل

ولی دختره خوشحال نشد

وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره

داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد

ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد

تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد

و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت

به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت

پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم

نمیتونم ازش جدا باشم

باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن

پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد

صورت پسره پر از خون شده بود

و همینطور گریه میکرد

تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون

پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد

و فقط گریه میکرد

اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند

مادره پسره اون شب

به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود

به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه

ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد

پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد

هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه

و گریه میکنه

هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش

و تا همیشه برای اون میشه

هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره

الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده

بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه

پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد

چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم

منبع : tanhae.com



چشمانم را می بندم....
نِقابَت را بردار....
بگذار صورتت هوایی بخورد....!
چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 23:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از medusa به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lord &
medusa آفلاین




ارسال‌ها : 123
عضویت: 22 /5 /1391
سن: 17
شناسه یاهو: javad1404@ymail.com
تشکرها : 24
تشکر شده : 33

پاسخ : 1 RE (◡‿◡✿)داستان کوتاه و عاشقانه ی خیانت(✿◠‿◠)

واقعا سخته  ! یاده خودم افتادم ! من یکم تجربشو دارم ! یعنی جای پسره بودم ... ولی بیخیل ...

میدونم چی کشیده ... دوست داشتن زوری ... خنده های مصنوعی ... دلخوشی... و .. و...و ...

امیدوارم یکی پیدا شه که بتونه جای اون دختر رو واسه همیشه تو زندگیش پُر کنه ... خوشبختی به معنای واقعیه .



چشمانم را می بندم....
نِقابَت را بردار....
بگذار صورتت هوایی بخورد....!
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 14:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
lord آفلاین




ارسال‌ها : 66
عضویت: 23 /5 /1391
محل زندگی: یه جای بد !
سن: 17
تشکرها : 29
تشکر شده : 26

پاسخ : 2 RE (◡‿◡✿)داستان کوتاه و عاشقانه ی خیانت(✿◠‿◠)

اقا داستان رو تا انتهاش خوندم ولی اینکه برای نیم خط اینقدر فاصله گذاشته بودی از قصه ی به این بی محتوایی یه رمان 1500 صفحه ای ساخته بود !!

در ضمن من هم مانند اوایل داستان اون پسر به عشق و این حرف ها اعتقادی ندارم و به همگی دوستان هم توصیه می کنم به دنبال این موضوع نباشند ( عشق رو میگم !! ) چون دیر یا زود به سراغتون میاد

پس تا به سراغتون نیومده از زندگی لذت ببرید ! از جواد عزیز بخاطر این رمان هم تشکر ویژه می کنم ...

Avril Lavigne : I'm better off without you anyway , I thought it would be hard but I'm OK ,I don't need you if you're gonna be that way , Because with me, it's all or nothing

جمعه 10 شهریور 1391 - 22:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از lord به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: medusa /
medusa آفلاین




ارسال‌ها : 123
عضویت: 22 /5 /1391
سن: 17
شناسه یاهو: javad1404@ymail.com
تشکرها : 24
تشکر شده : 33

پاسخ : 3 RE (◡‿◡✿)داستان کوتاه و عاشقانه ی خیانت(✿◠‿◠)

آخه گفتم اینجوری بنویسم که خوندنش آسون تر بشه و یه تنوعی داشته باشه که زودتر بخونی ...

منم همین نظر رو دارم ، از دور به عشق نگاه کنی دوست داری بهش برسی ولی وقتی بهش رسیدی دلتو میزنه و سرد میشی ... دوستی خوب نیست ! شاید یه نصیحت باشه .. ولی اینو با تجربیاته خودم و دیگران میگم ... مخصوصا هیچوقت قبل از 19 -20 سالگی دوستی نکید .. به کسی وابسته نشید ...چون از سر بچگی ممکنه یه اشتباهاتی کنید که دیگه جبران نشه ...

عشق های این زمونه با " تو با بقیه فرق داری " شروع میشه و با " همتون مثله همید" تموم میشه ...!

خوشبختی همینی هست که داری ازش فاصله میگیری ... !

 



چشمانم را می بندم....
نِقابَت را بردار....
بگذار صورتت هوایی بخورد....!
جمعه 10 شهریور 1391 - 22:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از medusa به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lord /
پرش به انجمن :


تماس با ما | (◡‿◡✿)داستان کوتاه و عاشقانه ی خیانت(✿◠‿◠) | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS